پریا

نظر بدین خوشحال می شم

پریا

نظر بدین خوشحال می شم

قسمت ششم خاطرات

 خب رسیدیم به زمانی که من رفتم اول راهنمایی. مدرسه ی راهنمایی 

 سما ( شماره ی ۱ ) خیابان شریعتی- بالاتر از پل رومی- نرسیده به

 تجریش-کوچه ی نبوی.

 شاید به جرئت بتونم بگم بهترین خاطراتم از این دوران شروع میشه

 و بهترین دوستانم که از خیلی ها دیگه خبر ندارم و شاید با آوردن

 اسمشون اینجا بتونم پیداشون کنم. اسامی برخی از دوستان ۳ سال

 راهنماییم عبارتند از:

 هانیه صادقی ، سارا هنر دوست ، لیلا میر دانش ، فاطمه تاجر ،

 صفورا طاهر رحیمی ، شهرزاد حلاج پور ، شیرین تابان منش ،

 آذین غدیریان ، یاسمن دنیا گرد ، نیکو شیدفر ، مهناز شوندی پور ،

 سارا ملک خانی ، مهسا رییسی ، ساغر حاذق حقیقی ، شیما دهقان ،

 نازنین هاشمی ، شیما گل محمدی ، ساناز فرامرزی ، نرگس آقاربی ،

 مرجان شمشیرگران ، مریم محمدی ، هدی فهام ، سحر فرهنگ زاد ،

 سارا بوجاریان ، مونا علیزاده .

کل ۳ سال دوره ی راهنمایی هر مقطش ۲ تا کلاس داشت . الف و ب

 و از این اسامی بالا یه عده کلاس الف میوفتادن یه عده هم کلاس ب

 ولی خب بچه های هر دو کلاس باهم دوست بودن. البته به لیست این

 اسمها باید حدود ۱۰ نفر دیگه رو هم اضافه کرد که حضور ذهن

 خوبی نداشتم تا اسم ببرم. از بین این همه میدونم که مریم محمدی

 رفته امریکا و مهناز شوندی پور رفته انگلیس و گاهی با هم ارتباط

 داریم و داره دارو سازی میخونه. سحر هم تا ۲ سال پیش ازش خبر

داشتم.

 از این مقطع شروع کردم والیبال بازی کردن و تا ۷ سال تقریبا در

 سطح بالا ادامه دادم.یادم میاد سر زنگ کامپیوتر موشک درست

 میکردیم و کلی می خندیدیم.عجب روزایی بود.

 

قسمت پنجم خاطرات

 خب الان رسیدیم به خاطرات کلاس پنجم. نمیدونم چرا اصلا

 فامیل معلم کلاس پنجمم یادم نمیاد.تازه ۳ روزهم به مخمم هم فشار وارد کردما

 ولی فایده ای نداشت که نداشت.راستش چیز زیادی یادم نمیاد جز اینکه

 اولین کنفرانس تاریخ زندگیمو در این مقطع دادم. درس مدنی بود و عنوان درس

 هم ( استقلال ، آزادی ، جمهوری اسلامی ) بود.اولین نفر هم بودم

 که توو کلاس باید کنفرانس میدادم. یه وقت فکر نکنین داوطلبانه بوده ها.

  نه در این مسایل باید زور بالا سرم باشه. . خلاصه بابام کلی

 کمکم کرد و شیوه ی صحیح کنفرانس دادن و فن بیان و یادم داد ومنم اولین

 کنفرانس روبا موفقیت به پایان بردم.ولی شیوه ی کنفرانسی که

 بابام یادم دادن تا امروز به دردم  خورد.

 بابایی دستت درد نکنه که همیشه راهنمای خوبی برام بودی.

قسمت چهارم خاطرات

خب الان رسیدیم به کلاس چهارم. فامیل معلم کلاس چهارمم خانوم قاسمی بود که چون معلم خواهرم هم بودن منو میشناختن. اتفاقآ تا چند سال پیش هم روزای معلم می رفتم خونه ی خانوم قاسمی. از شانس بد من خانوم قاسمی پسر نداشت(توی این چیزا مثل اینکه شانس ندارم) خلاصه این خانوم قاسمی به شاگرداش خط تحریری یاد می داد و همیشه توی دیکته ها غلط از خط تحریری می گرفت. بیچاره خیلی سعی کرد خط منو درست کنه اما...نه که خطم بد باشه ها . نه خطم کاملا قابل خوندنه ولی اصلا ادعایی به خوش خط بودنم ندارم.مهم اینه که راحت میشه خوند تازه تمیزم می نویسما. هرکی شک داره بیاد جزوه هامو نشونش بدم.خلاصه همیشه یه عالمه غلط خط تحریری داشتم. آهان از این سن گیج هم شدم و خیلی وقتا یه دفتری ، مدادی ، پوشه ای خلاصه یه چیزی توی خونه جا می ذاشتم. و نکته ی آخر اینکه همچنان با بیدار شدن از خواب درگیر بودم.

قسمت سوم خاطرات

خب این قسمت میرسیم به کلاس سوم. من نمیدونم چرا برعکس دوره ی راهنمایی٬ از دبستانم زیاد چیزی یادم نمیاد. حالا وقتی رسیدیم به راهنمایی شما هم با من هم عقیده میشین.

فکر کنم فامیلی معلم سوم دبستانم خاموم صباغ زاده بود یا شاید هم صباغیان.نمی دونم والا یادمه رفتم جشن تکلیف که برامون گرفته بودن و لباس سفید تنمون کردن و از این حرفا. البته فکر نکنین خیلی به مغزم فشار وارد کردم تا این موضوع یادم بیادا. نه ! ۲تا از عکسای جشن تکلیفم روبروم به دیوار زده شده واسه همین اصلآ و ابدآ به مخم فشار وارد نفرمودمهمچنان هم با بیدار شدن از خواب مشکل داشتم. ظهر که از مدرسه بر می گشتم میدیدم یه عده تازه دارن میرن مدرسه میخواستم خودمو خفه کنم. شاید یکه از معدود آرزوهام که بهش نرسیدم این بود که مدرسه ام ظهری باشه که نشد 

قسمت دوم خاطرات

خب در این قسمت می رسیم به وقتی که کلاس دوم رفتم. راستش فامیل معلمم یادم نیست اما اسمشون ایران بود. در واقع ایران جون

یادمه ایران جون به ما میگفت که یه کامپیوتر داره توی خونش که همه ی ما رو میبینه واسه همین حواسمون باشه تا رفتار بدی نکنیم بگذریم از اینکه طبیعتآ از یکسری شیطونیها صرف نظر کردم تا آبروم نره.آخه میدونین امممم پیش خودمون بمونه ها. ایران جون یه پسر داشت اسمش سروش بود. چند بار اومده بود مدرسه. همسن های خودمون بود. قیافشم به چشم برادری خوب بود خلاصه همه یه خودشیرینی هایی می کردن و سعی می کردن خوشونو خوب جلوه بدن دیگه چیزی از اون موقع یادم نمیاد جز اینکه همچنان بزرگترین مشکلم بیدار شدن از خواب صبح بود.

قسمت اول خاطرات

به پیشنهاد دوست عزیزم نارسیس به یک بازی وبلاگی دعوت شدم با موضوع خاطرات دوران مدرسه که در چند پست قصد دارم بنویسم.

من دبستان آیین روشن بودم توی خیابون اختیاریه که هنوزم هست.اسم معلم کلاس اولم خانوم کیوانی بود. الان که فکر میکنم میبینم سر و کله زدن با بچه ها در اون سن واقعا کار سختی هست. خانوم کیوانی اون موقع آخرین سال تحصیلشون بود. نمیدونم بعد از حدود ۱۳ یا ۱۴ سال زنده هستند یا نه.اگه آره که ارزوی سلامتی و عمر زیاد. اگر هم نه که واقعا روحت شاد خانوم کیوانی. الفبای خوندن و نوشتن رو تو بهم یاد دادی که الان اینجا میتونم خاطراتم رو بنویسم. به نظر من نقش معلم های کلاس اول خیلی مهمه و کارشون سخت. پس درود به همه ی معلم ها مخصوصأ کلاس اول.

خاطره ی زیادی یادم نمیاد از کلاس اولم.ولی یادمه روز اول گریه نکردم و خیلی عادی رفتم مدرسه. شاید چون ۲تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم و به قضیه آشنا بودم. فقط مشکلم از همون اول تا به امروز بیدار شدن از خواب بوده و هست و خواهد بود از نظر من ساعت ۱۰ صبح هم صبح کله ی سحره