پریا

نظر بدین خوشحال می شم

پریا

نظر بدین خوشحال می شم

داستان خدا فرشته های امید را فرستاد

 

قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا

 اما شیطان از عشق  و استواری و دعا متنفر بود

پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید . ریسمان

 نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش

نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی

خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.

 دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود

:شیطان می خندید ودور کلاف نا امیدی می چرخید. شیطان بود که می گفت

 نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود

خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند

پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند

خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را

......دختر نخستین گره را باز کرد  

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی

هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود

برگرفته از گروه Iranian_Girls

نظرات 3 + ارسال نظر
بهارین دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 19:48 http://baharin.blogsky.com

سلام
چه داستان نازی بود
دستت درد نکنه
خیلی خیلی قشنگ بود...همه ما نیازمند امید به خدا هستیم...در واقع تا امید تو زندگی نباشه زدگی کردن هیچ رنگ و بویی نداره و سرد و بی روح می شه...

خوشحالم که از محتوای داستان خوشت اومده

پرنیان شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 http://http://www.cloob.com/profile/main/home/username/parnian_h

سلام خیلی قشنگ بود ...موفق باشی

غریبه شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 14:09 http://mjbagherian.blogfa.com

سلام ودرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد