نیست معبودی بحق جز خدای بزرگوار و بردبار ٬
نیست معبودی بحق جز پروردگار عرش کریم
و سپاس به پروردگار عالمیان.
بار خدایا من از تو می خواهم موجبات رحمتت
و تصمیمات آمرزشت و بهره از هر نیکی و سلامتی از هر گناهی.
بار خدایا گناهی را بر من منه که نیامرزی
و اندوهی که برنگیزی و نه بیماری که بهبود نسازی
به راستی که تو بر هر چیز توانایی.
شایسته ی پرستش نیست جز خدای یگانه و ما دلداده به اوییم.
شایسته ی پرستش نیست کسی جز خدا و ما نپرستیم جز او.
شایسته ی پرستش نیست جز خدا٬ پرورنده ی ما و پرورنده ی
پدران نخست ما
نیست شایان پرستش جز خدا.یکتا و یکتا و یکتاست.
زنده کند و بمیراند و بمیراند و زنده کند و او زنده است و
نمی میرد.
به دست اوست نیکی و او بر هر چیز تواناست.
به پیشنهاد دوست عزیزم نارسیس به یک بازی وبلاگی دعوت شدم با موضوع خاطرات دوران مدرسه که در چند پست قصد دارم بنویسم.
من دبستان آیین روشن بودم توی خیابون اختیاریه که هنوزم هست.اسم معلم کلاس اولم خانوم کیوانی بود. الان که فکر میکنم میبینم سر و کله زدن با بچه ها در اون سن واقعا کار سختی هست. خانوم کیوانی اون موقع آخرین سال تحصیلشون بود. نمیدونم بعد از حدود ۱۳ یا ۱۴ سال زنده هستند یا نه.اگه آره که ارزوی سلامتی و عمر زیاد. اگر هم نه که واقعا روحت شاد خانوم کیوانی. الفبای خوندن و نوشتن رو تو بهم یاد دادی که الان اینجا میتونم خاطراتم رو بنویسم. به نظر من نقش معلم های کلاس اول خیلی مهمه و کارشون سخت. پس درود به همه ی معلم ها مخصوصأ کلاس اول.
خاطره ی زیادی یادم نمیاد از کلاس اولم.ولی یادمه روز اول گریه نکردم و خیلی عادی رفتم مدرسه. شاید چون ۲تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم و به قضیه آشنا بودم. فقط مشکلم از همون اول تا به امروز بیدار شدن از خواب بوده و هست و خواهد بود از نظر من ساعت ۱۰ صبح هم صبح کله ی سحره
با تو بوده ام.همیشه و در همه جا با تو نفس کشیده ام.
با چشمان تو دیده ام. مرا از تو گریزی نیست.
چنان که جسم را از روح و زمین را از آسمان. تو دلیل حیات من بوده و هستی
و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام علت بودن من تو هستی.
پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است:
همیشه با تو
از کتاب ( همیشه با تو ) فهیمه رحیمی
معجزه ی رنگها
اگر بی حوصله هستید رنگ نارنجی را انتخاب کنید. هنگام استحمام صبحگاهی از حوله و لوازم نارنجی استفاده کنید.رنگ نارنجی بی حالی شما را از بین میبرد.
همه را دوست دارم
هم او را که ما را می بیند و انگار نمی بیند
هم او را که تنها به نامی از او دل خوشیم
هم او را که خداحافظ ما را می شنود و نمی شنود و بالا می رود
هم او را که سلام ما را شانه می اندازد بالا
حتی هم او
گرچه می دانستیم که او با خود خود هم نیست
چه رسد با من من
او را هم از صمیم قلب دوست دارم
چرا که خاطره های قشنگ و زخمی این دل نامراد
با او همه به سر شد
همه را دوست میدارم حتی پاره های تنم را
که خطاها و پریشانی های مرا در می گذرند و می بخشند
محض رضای گلی که بو و عطر و لحن قشنگ مریم دارد
همه را دوست داشته باشیم