پریا

نظر بدین خوشحال می شم

پریا

نظر بدین خوشحال می شم

برج العرب

اینم یه سری عکس از هتل ۷ ستاره ی برج العرب دبی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برگرفته از گروه Marshal-Modern

داستان

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی . صدای نا هموار و ناموزونش، خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه  لبخندی بر لبی می نشست.صدایش اعتراضی بود که در گوش هستی می پیچید
کلاغ خودش را دوست نداشت . بودنش را هم. کلاغ از کائنات گله داشت
کلاغ فکر می کرد در دایره ی قسمت ، نازیبایی ها تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود وبا خودش گفت: " کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود" پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند
خدا گفت: " عزیز من !صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند
سیاه کوچکم ! بخوان . فرشته ها منتظرند
ولی کلاغ هیچ نگفت. خدا گفت: " تو سیاهی ، سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند. و زیبایی ات را بنویس. اگر تو نباشی.آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن" و کلاغ باز خاموش بود
خدا گفت : " بخوان! برای من بخوان، این منم که دوستت دارم
 "سیاهی ات را و خواندنت را
و کلاغ خواند
 
این بار عاشقانه ترین آوازش را
 
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد
 
برگرفته از گروه Iranian_Girls

مناجات ۷

  سپاس از آن خداست و سپاس حق اوست.

  پناه می برم به او از شر خودم که نفس ، بسیار به بدی

  وادار کند آدمی را جز آنکه مهر ورزد به پروردگار

  و پناه می برم به او از شر شیطان که خواهد گناه به گناهانم افزاید

  بار خدایا ! اصلاح کن از برایم آخرتم را که آن خانه ی پایدار من است

  و آن در برابر مجاورت افراد پست گریزگاهی برای من است

  و نیرویی ده به من تا از گناهان حذر کنم و بیامرز گناهان پیشین مرا

 که همانا تنها تو آمرزنده و مهربانی.

ذاستان

دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد

اماپسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

داستان

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
-
چهل روبل .
-
نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید .
-
دو ماه و پنج روز
-
دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا»نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. و سه تعطیلی … « یولیا واسیلی‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد .
-
سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا»بودید فقط «وانیا »
و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید .
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده .
تفریق کنید آن مرخصی‌‌‌ها آهان چهل ویک‌‌روبل، درسته؟
چشم چپ«یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید . شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت .
-
و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید .
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم . …
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید .
«
یولیا واسیلی‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم
-
امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام ..
-
خیلی خوب شما، شاید
-
از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند .
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
-
من فقط مقدار کمی گرفتم ..
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد :
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم نه بیشتر .
-
دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا یکی و یکی .
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
به آهستگی گفت: متشکّرم
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
-
به خاطر پول.
-
یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
-
در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند .
-
آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده .
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم .
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم .
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود .


آنتوان چخوف