پریا

نظر بدین خوشحال می شم

پریا

نظر بدین خوشحال می شم

قلبم همچنان خواهد داد

 هر شب در رویاهایم تو را می بینم

                      احساست می کنم اینگونه است که تو را می شناسم

 اینگونه باش

 علیرغم پیچ و خم های دور و فاصله ی کهکشانی که بین ماست

                      بیا و خودت را به تماشا بگذار

 اینگونه باش

 نزدیک دور هر کجا که باشی ایمانم را از دست نخواهم داد

       اگرچه شبها بسیار سخت اند ادامه خواهم داد و ادامه خواهم داد

عشق تنها یکبار برای هرکس می آید و برای تمام عمرش می آید

                                        و نخواهد رفت تا ما برویم

 عشق همان بود که با تو ورزیدم حقیقتأ همان یکبار

                          و از آن پس بدان آویختم

                                     و تا همیشه همه ی زندگیم با آن پیش خواهد رفت

 تو اینجایی پس چیزی نیست که از آن بترسم

         و می دانم قلبم همچنان ادامه خواهد داد

 و ما تا ابد عاشق می مانیم

             عاشق جوان و ساده دل

                               و قلب من همچنان خواهد تپید

 و من اینها را در قلبم جاودانه نگه خواهم داشت و

                          قلبم همچنان ادامه خواهد داد...

و بعد از رفتنت...

 شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

 تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم

 تمام شب برای با طراوت ماندن باغ  قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

 پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

 تو را از بین گلهایی که در تنها ئیم روئید با حسرت جدا کردم

 و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

 دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

 و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

 تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

 همین بود آخرین حرفت

 و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

 حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

 نمی دانم چرا رفتی نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم

 و تو با آنکه فکر غربت چشمان من باشی

 نمی دانم کجا تا کی برای چه

 ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه بارید

 و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

 و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

 و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت

 تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

 و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود

 و بعد از رفتن تو انگار کسی حس کرد

 من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت

 کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد

 و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

 کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

 و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

 هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

 برگرد

 ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

 و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

 کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

 تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

 در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

 و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

 کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

 و من در اوج پائیزیترین ویرانی یک دل

 میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

 نمی دانم چرا

 شاید به رسم عادت پروانگیمان باز

 برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

 از ( مریم حیدرزاده )

اگر زندگی...

چه خوب بود زندگی مسئله ی ریاضی بود. خوبیها را جمع می کردیم بدیها را کم می کردیم خوشیها را ضرب می کردیم و شادیها را تقسیم.تنفرها را زیر رادیکال می بردیم و عشق را به توان می رساندیم و نا ملایمات را با پاک کن از صفحه ی تاریخ پاک می کردیم.چه خوب بود پستی و بلندی های زندگی ناهمواریهای جغرافیا بود.خوبیها را به جنگل شمال می بردیم تا سرسبز و پر بار شوند.بدیها را به کویرهای جنوب می سپردیم تا درخود گم شوند.خوشیها را در سرزمین های دیمی نهال می کردیم تا خود به بار آیند و زشتیها را با آب رود به دریاها می سپردیم تا در خود غرق کنند.تنفرها را در باتلاق رها می کردیم و عشق را در دلتاها جمع می کردیم و ناملایمات را با سقوط از کوههای سعادت از صحنه ی گیتی حذف می کردیم.اگر زندگی فیزیک بود آنچه را که آضافه بود تبخیر می کردیم. اگر زندگی شیمی بود آنچه را که تلخ بود در اسید حل می کردیم.اگر زندگی تاریخ بود آنچه را که می خواستیم حفظ می کردیم.اگر زندگی هندسه بود آنچه را که قضیه ی عشق بود اثبات می کردیم.اگر زندگی ادبیات بود آنچه را که دلپذیرتر بود تشدید می گذاشتیم. اگر زندگی املاء بود آنچه را که گناه بود اشتباه می نوشتیم و اگر زندگی إنشا بود آنچه را که باید می نوشتیم را می نوشتیم و اگر زندگی.....

فرزند ادب باش نه فرزند پدر

 

                 فرزند ادب زنده کند نام پدر

اگر....

اگر ماه بودم به هرجا که بودی سراغ تو را از خدا می گرفتم

 

و گر سنگ بودم به هر جا که بودی سر رهگذار تو جای می گرفتم

 

اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب بام من می نشستی

 

و گر سنگ بودی به هر جا که بودم مرا می شکستی  مرا می شکستی

     ( فریدون مشیری )

۴ جمله....

از عواطف تلف شده سخن نگویید.عاطفه هیچ وقت تلف نمیشود.

( لانگ فلو )

 

ایمان با مصرف شدن کاهش نمی یابد بلکه بر مقدارش اضافه می شود. ( ناپلئون هیل )

 

هیچ چیز ارزشمندی بدون شور و اشتیاق به دست نمی آید.

( رالف والدو امرسون )

 

روزهای ما با ما جان می سپارند. ( شاتو بریان )

خانه ی دوست کجاست؟

خانه ی دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

                       آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت

به تاریکی شنها بخشید

             و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

      و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه از پشت بلوغ 

                                      سر به در می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی 

دو قدم مانده به گل

          پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی

کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا

                        جوجه بردارد از لانه ی نور

و از او می پرسی

                  خانه ی دوست کجاست...

                      سهراب سپهری